صفحات

۵/۱۶/۱۳۸۹

سفر آخرت

روزی مردی هنگام مرگ از خداوند خواست به ازای کارهای نیک خود در دنیا به او اجازت فرماید تا انباشته سکه های خود را به آن دنیا ببرد.و خداوند اجازت فرمود.مرد از گماشته خویش خواست تا هنگام در گور گذاشتن او تمامی داراییش از سکه را با او به خاک بسپارد.مرد به دیار باقی شتافت .هنگام ورود به بهشت دربان جلوی او را گرفت و مرد گفت که با اجازت خداوند است که دارایی خویش را با خود آورده است.در بان بهشت در رابر ایشان گشود و مرد به بهشت راه یافت.
مرد با تعجب نظاره گر زیبایی های بهشت شد.دیوارهایی از طلا سنگ فرشهایی از جواهرات قیمتی رودهایی از طلای ذوب شده
درختهای با برگهای یاقوت و زمرد.مردکوله بار داراییش راگشودو جز مقداری سنگ بی ارزش چیزی نیاف


متن:از کتابچه خیریه آرش
پ.ن.من فکر میکردم بهشت پر از باغ و نهر و از این چیزاست
خوب شد چشمم رو به حقیقت باز کرد این داستان!!!

۴ نظر:

فریناز گفت...

سفر یک شعر سفر یه قصه است .من هم موافقم

التماس دعا گفت...

با تشكر فراوان از كتابچه خيريه آرش كه مارو به راه راست هدايت كرد

وروجک گفت...

ای بابا دلمو آب کردی از بس از خوشگلیای بهشت گفتی ولی چه فایده ای داره ما که باید توی آب جوش بشینیمو حسرت حوض کوثریا رو بخوریم که

ارشمیدوس گفت...

سلام من تا حالا تو زندگیم حتی یک دروغم نگفتم. جالب نیست؟